#من_دنیای_کور_را_نمی_خواهم
سیگار می کشد
پای کوه نور
حاجی دارد حج بیست و یکمش را به جای می آورد
پدر زنده به گور میکند
دختر قرن بیست و چندمش را
بقال محله ترازویی دارد
که کارهای عجیب و غریبی می کند
میوه فروش کرم های سیبش را هم
کیلویی چند حساب می کند
زنی سپیدی تنش را به سیاهی سکه ای می فروشد
تا دوباره برای خودش
رژ لب صورتی بخرد
رنگها هیچ کدام جای خودشان نیستند
شب های رو سفید
روزهای سیاه بخت
و رنگین کمانی که رنگهایش را کش رفته اند
و ما بالا می رویم
بالا و بالاتر
از پله هایی که
هیچ وقت به هیچ کجا نمی رسند
دنیا پر شده است
از سرنوشت کوزت های یتیمی که
باید واکس بزنند کفش های دختران تناردیه را
و بنشیند و بنشینند تا.
اما ژان والژانی از راه نمی رسد
پینوکیو
با هر دروغی که می گوید
دماغش را عمل می کند
و پدر ژپتوی پیر
کلیه اش را می فروشد تا.
سیندرلا بازهم به اکس پارتی می رود
و کفش های نقره ای عفتش را گم می کند
باغ ها پر شده است
از گیلاس هایی که طعم زردآلو می دهند
زردآلوهایی که طعم هندوانه
و هندوانه هایی که مزه ی هیچ چیزی نمی دهند
من نمی دانم بمب هسته ای چیست
شاید هسته ی گیلاسی باشد که
بهینه سازی شده است
اما هر چه هست چیز خوبی نیست
همین هفته ی پیش
با هسته ی یک گیلاس
چشم پسر همسایه مان کور شد
من نمی خواهم دنیا کور باشد
من دنیای کور را نمی خواهم
من همان دنیایی را می خواهم
که یک روز
مردی از کوه نور
برایمان آورد.
#زندگی_را_شستی_و_در_آفتاب_انداختی
#محمد_زارعی
باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی
آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!
لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی
چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی
صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی
سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی
هر چه» می خواهیم هست و هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای بی انتها» از انتخاب» انداختی
سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی
گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی. صبر کردی. تا شراب انداختی
تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی
پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی
این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛
می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی.
امشب از مستی ره میخانه را گم کرده ام
آن قدر مستم که راه خانه را گم کرده ام
در طواف کعبه می جویم خدا را ای دریغ
در میان خانه، صاحبخانه را گم کرده ام
دست و پای خویش را گم کرده ام از شوق دوست
در کنار یارم و جانانه را گم کرده ام
خال او گم شد میان خرمن گیسوی او
دام را می بینم اما دانه را گم کرده ام
گفت: از زلف پریشانم چه می خواهی؟ بگو
گفتمش این جا دل دیوانه را گم کرده ام
شمع را گفتم که: این سان سوختن از بهر چیست؟
گفت: می سوزم چرا پروانه» را گم کرده
به نام خداوند یکتا
ای خداوند بخشنده ومهربان
وای خداوندی که همهی نیازمندان قصد تورا می کنند
وهیچ شبیه و مانندی مثل تونیست
تنها تورا می پرستم واز تو یاری می خواهم
من را به راه راست هدایت فرما
واز ثروت بی کرانت به من اعطا فرما
پاك و منزّه ای،ای پروردگار بزرگ ،تو را سپاس مى گويم.
پاك و منزّه ای ،ای خداوند بلند مقام تو را سپاس میگویم.
هيچ كس شايسته پرستش خداوند یکتا نيست، يگانه است و شريك ندارد.
درباره این سایت